❤ قصه شب های بی کسی...❤
❤ قصه شب های بی کسی...❤

ای کاش قانون همه دوستی ها این بود: یا رفاقت تعطیل، یا جدایی هرگز.


داستان شقایق


(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
 


نظرات شما عزیزان:

taha
ساعت15:14---10 ارديبهشت 1390
alllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllliiiii iiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiieeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeh hhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh
عالیه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,

  توسط ❤Narges❤  |
 

 



امروز که نفس میکشی... بگذار با گذشتت دیگران شاد باشند... فردا که نباشی با گذشتشان... یک قدم تا بهشت فاصله داری......... @@@ خوشحال میشم که با من تبادل لینک کنید. و همچنین من را از انتقادات و پیشنهاداتتون بی بهره نذارید با تشکر:مدیریت وبلاگ*narges


 

اس ام اس
اس ام اس عاشقانه
اس ام اس سرکاری
اس ام اس فلسفی
اس ام اس تولد
اس ام اس دلشکستگی

 

 خاطرات خوب زندگی من.)مهدکودک(
 ¸¸.•*´•.ماه من غصه چرا؟خداهست.غصه چرا؟چرا؟¸¸.•*´•.
 ¸¸.•*´•. لب پنجره احساسم ¸¸.•*´•.
 افسوس...
 ¸¸.•*´•. هیچکس همراه نیست ¸¸.•*´•.
 ¸¸.•*´•. غصه چرا؟ ¸¸.•*´•.
 ¸¸.•*´•. دعای عشق ¸¸.•*´•.
 حرف هایی از ته دل،فقط برای خدا، از جنس باران
 به راستی عشق چیست؟
 ...
 چرا نماد عشق قلبیست که تیری در آن فرو رفته؟؟؟
 بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم ، بزرگ که شدیم چه دلتنگیم ...
 دلتنگت میشوم
 معنی واقعی عشق
 بمان
 بازهم اومدم.
 سلام ای آشنا...
 یادم باشد...
 شاید که فردا...
 بارها صدایت کردم.خدا
 تنهایم مگذار
 ولادت حضرت علی و روز پدر بر همگان گرامی باد
 ما منتظریم ...
 همه مرده بودیم...
 اولین شب آرامش
 یک حقیقت
 هرگز نخواب کوروش...
 روز جدایی...به تکرار باران
 روز آخر1...قبل از رفتن به مدرسه
 آرزو...
 چترهایی...
 فرشته بیکار
 روز های کودکی
 آدمهای ساده
 عشق بازي كار فرهاد است و بس ... دل به شيرين داد و دگر هيچ كس
 داستان عشق...مرگ یک رویا
 عشق
 سعی کن دریابی
 جلسه امتحان...
 قالی...
 مرگ؟؟؟!!
 امشب...شب آرزوها
 الهی...
 خدایا...
 دریا..
 آرزوي خيالـــي!
 شقايق...
 زندگی...

 

تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
فروردين 1390

 

❤Narges❤

 


دوستان عزیز سلام 

برای تبادل لینک آدرس لینک من را با نام رویاهایم ...در وب خودتون قرار بدید و سپس مشخصات خودتون را در فرم زیر قرار بدیدتا سیستم من هم شما را لینک کنه.

(http://royahayam.loxblog.com/)

از حضور گرمتون ممنونم

 منتظرپیشنهادات و انقادات شما دوستان عزیز هستم





سرگذشت در گذشت ارزوهاست
دایرکتوری وبلاگ های ایرانی
آرزوی مهیج (تفریح و سرگرمی ) جالب ترین مطالب دنیا حتما سر بزن
فروشگاه sing
سرگرمی و دانلود
عشق باور نکردنی
تنها امیدم فقط تویی...
سرگرمــی
تو به من دل بستی...
انجمن افتابگردون -انجمن خیلی توپ و باخال
اشک ها و لبخندها
ashkan0098
وعشق و تنها عشق
کمد آقای ووپی
و نیز...
دامنه رایگان برای وبلاگ...افزایش آمار بازدید
عشق پاک...
استان هرمزگان
گویند خدا همیشه با ماست×ای غم نکند خدا توباشی
قبیله یعنی یک نفر
آبی استقلالی
زندگی همراه عشق
زندگی همراه عشق
ترسناك ترين ها
bia2faz
تی تی سا
آقا مهدی گل
رویاهایم
مرجان جان
شهرسرگرمی
؟آرزوی مرگ...مرگ آرزو
دلنوشته های ژسرحوا دختر آدم
لبخندی به زیبایی رنگین کمان
فروشگاه بزرگ سارامین (خرید پستی)
ستاره جنوب
تمنای وصال
رامن راغمگین کردی
دهکده سرگرمی
سکوت سخت
ســـوکـــت رایـــانـــه
یاسی
تبادل لینک هوشمند
تهی از شور عشق
عشق
خشکسالی
بهار می آید...
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0